|
|
|
و اوست كه مي سوزد و دم نمي زند. |
|
|
|
پس چرا نمي ميرد؟ |
|
|
|
چون خود عاشق چنين سوختني ست و عشق به جز اين معنا ندارد. |
|
|
|
پس چرا شمع اشك نمي ريزد؟ |
|
|
|
چون پروانه به خاطر شمع مي سوزد و شمع هم به خاطر او اشك مي ريزد. |
|
|
|
به خاطر چنين عشقي كه در وجود اوست اشك مي ريزد. |
|
|
|
پس چرا شمع خاموش نمي شود؟ |
|
|
|
اين گونه نه خود مي سوزد و اشك مي ريزد و نه پروانه را مي سوزاند. |
|
|
نه ! اگر شمع خاموش شود، پروانه خود به جاي او هم مي سوزد؛ آن قدر مي سوزد تا مثل او تا ابد خاموش شود. |
|
|
|
و ديگر نه عشقي وجود خواهد داشت و نه عاشق و معشوقي. |
|
|
پس
مرحبا
به
آن
ها
كه
هر
دو
عشق
را
با
هم
معنا
كردند.
|
پس شمع هم به نوعي عاشق است و دلسوخته. |
|
|
چون
هر
دو
با
هم
مي
سوزند
و با
هم
اشك
مي
ريزند. |
آري ! پروانه و شمع هر دو عاشقند. |
|
|
به
قول
يك
شاعر
كه
مي
گويد:
|
|
|
|